گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها



 کم کم به زحمت خودم را از روی کاناپه بلند می کنم و به سختی می روم که حاضر شوم.الان دقیقا یک هفته می شود که دفتر نرفتم و موبایلم هم پر از میس کال های بچه های رومه است که یا مثلا نگرانم شده اند یا اینکه خواسته اند ببینند اگر خیال ندارم برگردم تکلیفشان را بدانند و خودشان را معطل نکنند.از آن همه خرت و پرتی که پریروز  خریده بودم و یخچال را پر کرده بودم فقط سه پر ژامبون مانده با دو بطری کوکا و دو بسته شیر که تاریخشان مال دیروز بوده .تا وقتی آیدا بود هر قدر هم که شیر می خریدم او بالاخره یک جور انها را سر و سامان می داد و انواع اقسام خوراکیها را باهاشان درست می کرد.و من هم به خیال اینکه هنوز آیدایی هست به عادت همیشه همانقدر شیر می خریدم و حالا دو تایش مانده و احتمالا بریده اند.به همان چند پر کالباس قناعت می کنم و یک بطری کوکا بر می دارم و می روم دوباره سر جایم  و نگاهی حسرت بار به ظرفشویی و اپن آشپزخانه می کنم و به سرعت نگاهم را می م.راستش ته دلم احساس کوچکی می کنم. یک جور وابستگی که انگار حالا که کسی در خانه نیست من هم مانده ام معطل و بلاتکلیف.

برای همین از چیزی که می خورم هیچ نمی فهمم و همه حواسم پی عاقبت تلخ و سیاه خودم است و اینکه واقعا کجای کارم ایراد داشته که حالا باید به جای غذای گرم در کنار همسرم نان خشک و کالباس مانده سق بزنم!خوب هم که فکر میکنم باز همه حق را به خودم می دهم.نه اینکه عادت کرده ام در تیترهای رومه مدام ادای بی طرف ها را دربیاورم و مثلا کاری نکنم که به کسی بر بخورد این است که در زندگی عادی خودم هم یکجوری مرتب می خواهم وسط بایستم و حتی در قبال کاری که خودم هم انجام داده ام مسئول نباشم.اما واقعا در این یک مورد ابدا هیچ تقصیری متوجه من نیست.

دقیقا آخرین باری که به خاطر این بساط خرافات و جادو و جمبل با هم یک دعوای مفصل کردیم را به خاطر دارم.مثل همیشه برای بستن صفحات ویژه نامه تا اخر شب در دفتر بودم و آن قدر که همه چیز قاطی شده بود و مطالب در آخرین لحظه آماده شدند به عادت کارهای دقیقه نودی مجبور بودم چند شبانه روز را سفت و سخت کار کنم.این بود که شب که خسته و منگ آمدم خانه همین که خواستم آخرین سیگار مانده در جیبم را که پس از ترک دو روز پیشم هنوز توی قوطی جا خوش کرده بود، دود کنم دیدم آیدا یک جایی را مثل سکو جلوی آشپزخانه درست کرده و یکی از این دستگاه های بخار مصنوعی هم گرفته و همه خانه را دود و بخار برداشته.چند نفر از همین رفقای خل تر از خودش را هم نشانده و دارد برایشان نسخه طالع بینی هند باستان می پییچد.و آن ها هم چنان با هیجان از طالعشان ذوق زده یا گرفته می شوند که انگار همان لحظه دارند آینده موهومشان را در گوی خانم جادوگر نظاره می کنند!

این دقیقا همان وقتی بود که دو روز قبلش با آیدا اتمام حجتم را کرده بودم و بنا را بر این گذاشتیم اگر خیلی دلش می خواهد به این کارهای ابلهانه اش ادامه دهد میتوانم جایی را برایش دست و پا کنم و هر از گاهی  هر که را خواست ببرد آنجا و هر چقدر می خواهد دروغ و خرافه ببندد به نافشان. این را طوری گفته بودم که مثلا قبلش کلی بهش تشر زده بودم و بارش کرده بودم.برای همین دیدن آن منظره در آن لحظه و با آن شرایط برایم خیلی غیر منتظره و پیچیده بود.داد که زدم هیچ بلکه رفتم طرف دستگاه بخارش و انداختمش بیرون و حسابی از خجالت خودش و دوستان محترمش هم در امدم!مثل همیشه چون از پسم بر نمی آمد بغض کرد و چشمانش گرد شدند.و با همان حالت معصومانه و غریبش که من تحملش را نداشتم هیچ چیز نگفت و همان شب بساطش را جمع کرد و رفت.آن شب واقعا دلم به حالش سوخت و بیشتر از همه برای ذهنیات و روحیات لطیفش که به خاطر یک مشت کتاب و کلاس و مزخرفات یک عده چطور آلوده و خراب شده بود.حتی خواستم همان شب بروم دنبالش  و قضیه را حل کنم.اما در آن شرایط همه چیز برایم ثابت مانده بود.

جرقه همه این مصیبت ها از همان پیشنهاد احمقانه کتایون زده شد.وقتی یک شب زنگ زد و یک ساعت با آیدا حرف زد و هوایی اش کرد و از دوره های شبانه محفل چینی و هندی برایش گفت و دختر را حسابی آشفته کرد.کتایون از دوستان مشترک قدیممان بود که سالها در هند زندگی می کرد و آخرین بار برای عروسیمان آمده بود و سفره عقد را هم به روش عجیب و غریبی ترتیب داده بود.اما چطور شده بود که یکهو تصمیم گرفت سراغ آیدا را بگیرد  و آن مزخرفات را در گوشش بخوان  هنوز برای خودم هم سوال است.به غیر از دوره های هفتگی که در خانه ویلایی خودش برگزار می کرد چند محفل خصوصی هم زیر نظر او در چند جای شهر برگزار می شد که آیدا همه آنها را به همراه کتی رفته بود.

دوره ای شده بود که فقط صبح ها که می زدم بیرون آیدا را می دیدم که ولو شده بود روی تخت و روی میزش هم پر از خرت و پرتهای جادو و سحر و رمالی بود.اما خودش می گفت اینها علم فراموش شده ای است که به کمک کتی و چند نفر دیگر می خواهند در ایران گسترشش بدهند.در حقیقت طالع بینی جدید را بر مبنای تئوری های هندی و چینی ابداع کنند.و هر بار که قیافه  کج و ماوج مرا در برابر تعریف هایش می دید چهره اش در هم می رفت و متهم می شدم به روشنفکرنمایی پست مدرن و سبک مغزی! 

موضوع از وقتی برایم جدی شد که می دیدم به تدریج آدم های مشکوک و معلوم الحالی با آیدا رفت و آمد دارند و آیدا هم چنان با استقبال تحویلشان میگیرد و با هم بحث و جدل می کنند که فکر کردم اگر همین طور پیش برود حتما یک جای زندگیمان لنگ می شود.

حتی یکبار که موضوع را ش درمیان گذاشتم وقتی رفتار متوقعانه و طلبکارانه اش را دیدم کلی خورد توی ذوقم و به همه چیز متهم شدم.از سنتی بودن و بسته بودن فکر تا محدود کردن و محبوس کردن دختر دلبندش.راستش آنها هم اساسا با این قبیل مسایل بیگانه نبودند.اصلا خانوداه آیدا که اتفاقا وضع مالی خوبی هم داشتند به شدت خرافاتی  و در بعضی موارد به شکلی باورنکردنی معتقد به کف بینها و رمالها بودند حتی وقتی برای خواستگاری م -آن موقع که زنده بود- رفته بودیم خانه شان  بعدها ازخود آیدا شنیدم که یک کف بین آورده بودند تا با دیدن اوضاع  و شرایط خواستگاری آینده دخترشان را پیش بینی کند!   

برای همین خودم را اسیر بین یک مشت آدم خرافاتی و وسواسی می دیدم که هیچ چاره ای جز کنار آمدن باهاشان نداشتم.از طرفی تحمل وضع اسفبار خانه که هر روز توسط خانم به انواع تزیینات و دکوراسیون ها مزین می شد را هم نداشتم.  این اواخر کتی یک سری فیلم بهش داده بود که یک عده مرتاض و کف بین هندی در حال آموزش و پرد برداشتن از رازهای زندگی وکارهایشان بودند.مثل همان فیلم مزخرفی که عاقبت پنج مرتاض را نشان می داد که هر روز دو بطری نوشابه شکسته را تا آخر می جویدند و عده ای هم پس از مراسم پیاده روی روی ذغال سنگ داغ،برنامه صخره نوردی از روی میخ های سرخ شده با آتش را داشتند.و طوری در فیلم -که توسط خود کتی زیرنویس شده بود- از فواید و کراماتشان می گفتند که انگار دارند از رازهای تردستی هایشان پرده بر می دارند.  

از همان موقع بود که رفتم سراغ در آوردن ستونی در رومه درباره عادتهای خرافه پرستی و همین بود که حرص آیدا را درآورد.وقتی دید شوهرش هر روز دارد در رومه مستقلش که زیر نظر هیچ جا نبود پنبه همه کارها و اقدامات خیرمندانه آنها را می زند بیشتر عصبی می شد و دو سه باری هم یک دعوای مفصل کردیم و برای اولین بار آیدا را آن طور عصبی و آشفته می دیدم.ولی راستش این تنها راهی بود که به نظرم می توانست قدری آیدا را از کارهایش منصرف کند .لااقل باعث می شد با گاردی که در این مورد علیه من می گیرد به فکر زندگی تباه شده اش بیفتد .دلم برای آیدای اوایل زندگی خیلی تنگ شده بود.آن طور که از آرزوهایش می گفت  و چقدر عاشق معصومیت چشم هایش بودم .ولی می دیدم که آن چهره چطور دارد برایم و جلوی چشمان خودم ذره ذره آب می شود .واقعا برایم سخت بود.

نه از آن آدمها بودم که زور بگویم و مدام بهش امر و نهی کنم و نه طاقت این را داشتم که هر بار ماجرای تازه ای را شروع کند و بیشتر از این در این باتلاق بی حد و مرز فرو برود.آن روزها حالم خیلی بد بود .یعنی طوری بود که هر شب شیرین یک پاکت سیگار را تمام می کردم و پشت بندش هم قهوه تلخ می خوردم و بیشتر از گذشته ترتیب ریه و سلامتی ام را می دادم. مرتب به آیدا و زندگی بیهوده مان فکر می کردم. یا عکس های عروسی مان را نگاه می کردم و مدام کتی را نفرین می کردم.کارهای رومه تلنبار شده بود و من بی تفاوت فقط بی خوابی می کشیدم و فکرهای احمقانه می کردم .یکبار هم که تصمیم گرفتم بروم سراغ کتی و روراست حرف بزنم، آنقدر با حرفهای صد من یه غازش حالم را به هم زد و دم از آزادی و مانیفست های مزخرف نه اش زد که ترجیح دادم اگر قرار است به طریقی آیدا را را از این قضیه بکشم بیرون از طریق کتی نباشد.زن چهل ساله درشت هیکلی که با کلی گردنبند و طلای آویزان به هیکلش و آرایش مزخرفش که شبیه همه چیز می کردش جز آدم.  بعد تصورش را بکنید در تمام مدت که دارد باهاتان حرف می زند با ناخنهایش ور برود و با مانی کور بیفتد به جانشان.

طبعا با چنین فردی نمی توان منطقی حرف زد و از وضعیت موجود عاقلانه صحبت  کرد.واقعا هم یادم نمی آید چطور شد که از طریق یکی از دوستانم با او آشنا شدم و فهمیدم در کار گرافیک هم هست و می تواند در رومه به کارمان بیاید.البته آن موقع با چیزی که الان شده بود زمین تا آسمان فرق داشت و حداقل می توانستم صاف زل بزنم توی چشمش و حرفم را بزنم.کاری که این بار جز یک دفعه از انجامش عاجز بودم.

همه این فکرها درحالی عین چرخ و فلک جلوی چشمم می چرخد و رد می شود که تلفن برای بار چهارم دارد زنگ می خورد و خودش را خفه می کند  و من وقتی به خودم می آیم می بینم از وقتی که تصمیم گرفتم بروم حاضر شوم خیلی گذشته و در این ماه چندمین باری است که درگیر این فکر و خیالات و آنچه تا به امروز به سرم آمده می شوم و از کارهایم می مانم.

سعید است.می خواهد ببیند که این چند روز کجا بوده ام،چه غلطی می کردم و آیا بالاخره مطالب آخر هفته این ماه را اماده کرده ام یا نه که پاسخ طبعا منفی است  و البته قول اینکه حتما در اسرع وقت آماده شان می کنم و الان هم دارم می آیم دفتر.راستش از کار در رومه هم واقعا خسته شدم.لااقل حالا که دارم فکر میکنم و میبینم شاید اگر کار دیگری داشتم که میتوانستم به آیدا  بیشتر برسم و حواسم بهش باشد شاید الان گرفتار این مصیبت نمی شدم  و مجبور نبودم آخر ماه بروم دادگاه تا جواب پس بدهم!

دبیر اجرایی یک رومه مستقل که تیراژ بالایی هم ندارد و حداقل  قشر روشنفکر و فرهنگی جامعه سراغش می روند و توانسته در این مدت مخاطبش را پیدا کند.اما یک جایی واقعا کار تکراری و خسته کننده می شود و پیش خودت می گویی آیا واقعا مزخرف تر از این کارهم در دنیا وجود دارد؟ در حالیکه شاید خیلی وقت ها عاشق کارت بودی و از اینکه صاحب چنین شغلی هستی خیلی هم راضی به نظر می رسیدی .ولی هر چه که هست در این برحه با همه فراز و نشیب هایش پس از چند سال فعالیت های مختلف رومه نگاری وقتی پشت سرم را نگاه می کنم و روزگار الانم را هم می بینم به این نتیجه می رسم که حسابی بز آورده ام  و واقعا خیلی عقبم!هم از زندگی و هم از خودم.نه به خیلی چیزها رسیده ام و نه از خیلی چیزها دست کشیده ام.انگار در زمان و شرایط گم شده ام و ثابت مانده ام.و برای حرکت دوباره نیازمند یک ضربه ام .یک شوک دیگر و یک اتفاق اساسی که تکانم دهد.هر چند از ادامه اش دل خوشی ندارم  ولی لااقل از وضعیت فعلی خیلی بهتراست.به سرانجام کارم که فکر می کنم،سوار ماشین شده ام و دارم از پارکینگ خارج می شوم .بدون اینکه حواسم باشد به مش سیف الله سلام کنم و جواب احوال پرسی چند جمله ایش را بدهم


حالش خوب بود.یعنی این طور نبود که مثلا از چیزی حرصش گرفته باشد و بخواهد با این حرف دَکم کند.این جور وقتها خوب می فهمم منظورش چه بوده.اینکه خواسته بزند توی ذوقم یا اینکه فقط قصدش کینه ای چیزی بوده.این یکی اما با همه فرق داشت.طوری برگشت و گفت :برو و با همون تنهاییت خوش باش که رسما دستهایم سرد شد و فشارم افتاد.جالبش این بود که قبل از این داشتیم خیلی شیک و تمیز توی کافه حرف می زدیم و اسپرسویمان را می خوردیم.تا انجا که رسید به بحث نخ نمای شده انتخاب و اینکه چرا من او را انتخاب کرده ام و می خواستم با این کار چه چیزی را نشان بدهم.این جور وقتها حسش را که داشته باشم شروع می کنم به طفره رفتن طوری که بحث عملا می رود توی باقالی ها.ولی آن روز نتوانستم.عزمم را جزم کردم که جوابش رابدهم.سیگارم را روی انبوه ته سیگارهای زیر سیگاری سنگی روی میز خاموش کردم و گفتم: دم دستی ترینش این بود که می خواستم اگر هم قرار است از این تنهایی خودخواسته دربیایم با یکی هم مسلک و دیوانه مثل خودم باشم.یکی که مثلن یکهو ساعت یازده شب پایه این باشد که با هم بزنیم بیرون و حتی اگر هم باران تند و اعصاب خردکنی بیاید حاضر باشد با هم برویم زیر سایه بانی جایی و خوردن معجون انارمان را آنقدر طول دهیم که همه به چشم دیوانه های زنجیری نگاهمان کنند.آنقدر به همه چیز و همه کس بخندیم که خودمان حرصمان بگیرد.توی همین احوالات بود که یکهو رویش را برگرداند سمت پنجره و بیرون را نگاه کرد.اسپرسویش را نیمه کاره گذاشت.سیگار دیگری دود نکرد.کیفش را برداشت و توی یک صدم ثانیه چشمهایش را به نگاهم دوخت و از در رفت بیرون.می خواهم بگویم حرفش را زد و رفت.همان موقع که به شکلی سادیست گونه داشت می رفت.ولی الان که فکرش را می کنم انگار این حرف را بیرون کافه و پشت شیشه بهم زده.نمی دانم.ولی آنجا هم که بود نگاهم کرد.ولی حالا مطمئن تر شده ام که مرجان اساسا همچو ادمی بوده.اینجوری راحت تر آنچه را که در آن روز بهم گذشته می پذیرم.کنار که بیایم فراموش می کنم.فراموش که کنم متنفر می شوم.متنفر که شوم به دل می گیرم!یک چنین سیستمی دارم توی زندگی تکراری و سیاه و سفیدم.


نشسته روی کاناپه کنار پنجره،کنترل تلویزیون در دستم ولی بلاتکلیف دارم صفحه برفک تلویزیون را نگاه میکنم.یک باریکه نور از کنار پرده ای که نیمه اش تا خورده افتاده روی سرم و پشتم یک ضد نور ملایم درست کرده.جاسیگاری  انقدر که پر شده و خالی نکرده ام، از کنارش خاکسترهای سیگارهای مختلفی که معلوم هست از یک مدل هم نیستند ریخته بیرون و چند بطری کوکاکولا خالی و نصفه نیز کنار آن روی میز قرار دارد.همه چیز نشان از بی حوصلگی و بی خیالی مفرد صاحب خانه دارد.یعنی طوری همه اشیای خانه ریخت و پاش شده و وسایل اضافی روی هم تلنبار شده که اگر نشناخته بخواهی قضاوت کنی یا می گویی طرف حتما از آن علاف های عذب و بی خیال است یا هم انقدر مشغله دارد و ذهنش درگیر است که وقت نمی کند سر و سامانی به خانه بدهد.زیر میز پر است از تکه های کاغذی که به شکل نیم سوخته روی زمین پخش شده اند.معلوم است که کنارشان را روی آتش گرفته و مثلا خواسته بسوزاندشان که بعدا لابد پشیمان شده و دلش نیامده تا آخر نظاره گر خاکستر شدنشان باشد.توی آشپزخانه رسما قیامتی است.از ظرف های چند هفته مانده داخل ظرفشویی تا جعبه پیتزاهای نیم خورده ای که روی هم روی اوپن جا خوش کرده اند و هر چیزی که بتوانی تصورش را بکنی در شکل فجیعش فضای آشپزخانه مجردی خانه را پر کرده.همه چیز را می توان به همان جر و بحث عجله ای و مثلا جدی ام نسبت داد که دو هفته قبل با آیدا کرده بودم و بی دلیل برگشتم و به او گفتم که حالم از اداهای تهوع آورش به هم می خورد و دلم  می خواهد برای مدتی هم که شده از او دور باشم.حرفم به ظاهر تند بود ولی بهشان عادت داشت یعنی مثلا شده بود که چنین دعوایی با هم کرده بودیم و بعد دوباره همه چیز با یک بهانه صوری برگردد سر جای اول و دیگر هیچ کدام هم یادمان نیاید چه حرفهای مزخرفی تحویل همدیگر داده ایم.این بار اما همه چیز فرق می کرد.آیدا درخواست طلاق داده بود و کلی  داستان هم برای وکیل خوش مشرب و شیک پوشش تعریف کرده تا پرونده قطوری برایم بسازد.تلافی همه دعواهای کرده و نکرده اش را یکجا سرم درآورده و با پیش کشیدن این وکیل انگار خواسته حرصم را درآورد تا مثلا جبران تهمت ها و انگ های گذشته ای که بهش می زدم را بکند.من اما خیالم هم نیست که قرار است توی چه هچلی بیفتم.اما ته دلم بدم نمی آید مدتی هم از این موش و گربه بازی تنوعی را تجربه کنم و به خودم بقبولانم که این همان زندگی مزخرفی است که هر پنج شنبه که به خلوتگاه دنج و امنم در شهران که خودم پیدا کرده بودم می رفته بلند توی هوای آزاد و در ارتفاعات لامکانش داد می زدم و از همه چیز و همه کس می گفته و گله میکردم تا بعد می رسید به حال و روز اسفبارم.حتی همان موقعی هم که آیدا و مثلا خیر سرم خودم حس میکردم دارم طعم گس خوشبختی بادآورده ام را تجربه می کنم.اما هیچ وقت خدا راضی نبودم.یعنی اصلا یک جوری شده بود که همیشه بهانه ای داشتم برای شکایت کردن و گیر دادن و هیچ کس هم نمی دانست دقیقا چه مرگم است و از کجایم این بهانه ها را در می آورم .الان چند ساعتی می شود که عین یک کوالای درختی به شکلی نادر روی کاناپه لم داده ام و تقریبا از هر گونه حرکتی عاجز مانده ام،نیست که خیلی عادت به تن پروری و لم دادن ندارم این است که بدنم در واکنش به این رفتارها اظهار تعجب شدیدی نشان داده.خودم هم می دانم که هزار کار نکرده دارم و خدا می داند که کی وقت کنم به تک تکشان برسم و خودم را از این بلاتکلیفی و برزخ نجات دهم.ولی یک حسی مدام مرا از هرگونه اقدام و کاری در جهت ادامه زندگی باز می دارد.مثل کسی که می داند دارد در باتلاقی فرو می رود ولی آنقدر خسته باشد که حتی توان تلاش برای زنده ماندن هم برایش نمانده باشد.این باتلاق حالا مدتهاست که بخشی اش در آشپزخانه جا خوش کرده و من هم که تا آن روز جز دستپخت آیدا چیزی دیگری را نریخته بودم توی شکمم در این چند هفته حسابی از خجالت معده ام درآمدم و هر چه دستم آمده ریختم تویش.ترانه کوهن هم که مدام می رود روی لوپ و من هر بار با حس جدیدی بهش گوش می کنم،طوری می خواند که هر بار یاد بخشی از مصیبت ها و بدبختی های از یاد رفته ام می افتم.این آلبومش را آیدا برایم گرفته بود.یک شب بارانی درست وقتی عین از همه جا بی خبرها دنبال یک مناسبت درست و حسابی برای جشن کوچکی که گرفته بود می گشتم دیدم که آن طرف دارد صدای خسته محبوبم می آید و همانجا بود که دستگیرم شد باز به سر این دختر زده که یک جوری غافلگیرم کند و از آن خل بازی هایی که هر دوتامان استادش هستیم دربیاورد.اینها البته مال وقتی است که آیدا هنوز ویرش نگرفته بود برود کلاسهای مدیتیشن و تمرکز و هزار جور کوفت درمانی دیگر.اصلا حالا که در این وضعیت نا به هنجار روی کاناپه دارم خوب فکر می کنم می بینم خیلی هم بی راه نیست این وضعیتم.از وقتی که اطلاعیه این کلاسها را که جایی حوالی اقدسیه برگزار می شد ،گیر آورده بود و پشت بندش هم نازی و شیوا که دو تا از رفقای خل تر از خودش هستند و سرشان درد می کند برای این جور علافی ها و تجربه های آوانگارد مدام توی گوشش خواندند تا هوایی شد و زندگی ما هم درست از همان روز افتاد روی ریل استرس و خشونتادامه دارد


لینک مطلب در سایت سینماسینما

فیلمها می توانند درس های زیادی به ما بدهند. از جمله اینکه چگونه درس بدهیم. در اینجا فهرست کلاسیک هایی در کلاس درس را از مدرسه راک» تا بودن و داشتن» با هم می خوانیم. فهرستی که البته بر خلاف دیگر نمونه ها کالتِ محبوب انجمن شاعران مرده» را در بر ندارد ولی چند نمونه از قدیمی تر های آن را شامل می شود!

معلم مهدکودک ۲۰۱۸

سارا کولانجِلو

برای کودکان غیرمعمول نیست اگر از همان ابتدا در موقعیت های مختلف معلم خود را مامی یا دَدی خطاب کنند. برای اکثر بچه ها این افراد بزرگسال نخستین کسانی هستند که بیرون از محیط خانه بخش زیادی از زمان های عاطفی خود را با آنها می گذرانند. دلبستگی ها به شکل قابل درکی قوی می شود و بسیاری از دانش آموزان بزرگتر در راه کسب موفقیت، بخش زیادی از عاقبت خوش خود را نثار معلمی می کنند که الهام بخش آنها بوده یا به آنها باور داشته است. چنین آثار مثبت و ماندگاری بسیار قدرتمند هستند. اما اثر متقابل این امر چیست؟ یعنی اثری که روی خود معلمان گذاشته می شود.

درحالیکه رابطه دانش آموز-معلم به طور واضح و ضروری یک رابطه نامتعادل است، اما همچنان ارتباطی دوطرفه است که می تواند واکنش های عمیقی را از بخش بالغ تر رابطه استخراج کند. معلم مهد کودک» ساخته سارا کولانجلو، بازسازی فیلمی به همین نام از نداف لاپید کارگردان اسرائیلی در سال ۲۰۱۴، نمونه خوبی در این زمینه است. لیزا(مگی جیلینهال) معلم کهنه کار ناحیه ستاتِن آیلند است که در برگزاری کلاس شب شعر ناموفق است. یک روز متوجه می شود یکی از شاگردهای پنج ساله اش به نام جیمی یکی از شعرهای پرشور خود را می خواند. 

وقتی لیزا متوجه فقدان هر گونه اشتیاق یا پشتیبانی در خانواده او می شود، تصمیم می گیرد این نابغه خردسال را به شیوه خودش تربیت کند(تا آنجا که کارهای او را به نام خودش هم می فروشد) همین مساله او –و البته جیمی- را به ورطه خطرناکی می کشاند. فیلم گیراست و غالبا شخصیت غافلگیرکننده ای برای مطالعه دارد که ایده های هنری، مالکیت، بلندپروازی و هر آن چیزی که می توان آنها را پرورش داده یا تباه کرد را مورد واکاوی قرار می دهد. فیلم همچنین نگاه نافذی دارد به زندگی درونی معلم و اینکه چطور رابطه او با دانش آموزانش شکل می گیرد. 

دختران متحدالشکل ۱۹۳۱

لئونتاین ساگان

دختران متحدالشکل یا در حالت ایده آل و  بر اساس سختگیری های مدرسه شبانه روزی در پروس، متحدالشکل بودن»!  این اتحاد زمانی آزمایش می شود که مانوئلای (هرتا تیل) احساساتی که عزادار مادرش است، از راه می رسد. به نظر می آید او ترکیبی از احساسات طردشدگی و میلی قوی به معلم زیبا و همدلی برانگیزِ خود، فراولِن فون بِربورگ را باهم دارد. معلمی که در برابر احساسات پرشور مانوئلا، او را پس نمی زند. اما چنین رابطه ای زیر نگاه تحریک آمیز ن جوان دیگر و سختگیری خانم مدیر، عواقب بدی را در پی دارد.

فیلم نقطه تحولی در سینمای عجیب و غریب آلمان است. اقتباس لئونتاین ساگان (و سرپرست فیلمنامه نویسش کارل فروئِلیش) از نمایشنامه کریستا وینسلوئه به طرز تکان دهنده ای صادقانه و البته بی پروا در نمایش صحنه های جنسی است. این مساله به نوبه خود پیچیدگی بیشتر و احتمالا تفسیرهای خود-مخربی را همچون ابهام دوروتا ویک و محدودیت فراولین سبب می شود. 

فیلم در مجموع نگاهی اندوهناک و البته تحریک آمیز به ضد قدرت طلبی دارد و همان چیزی است که می توانست باعث شود نظام سوسیالیسم ناسیونالیستی خیلی زود بر کشور غلبه نکند و آلمان متحد شود.

خداحافظ آقای چیپس! ۱۹۳۹

سم وود

این پدر همه فیلم های سینمایی با معلم هایی الهام بخش (جنگل تخته سیاه، انجمن شاعران مرده، قطعه موسیقی آقای هالَند و…) زندگی و حرفه معلمی متواضع و بعدتر بیوه ای بدون فرزند و یک مدیر به نام آقای چیپینگ را دنبال می کند. او به عنوان شخصی بی تجربه و تا حدی مانند یک کارآموز وارد مدرسه ممتاز شبانه روزی بروکفیلد می شود. اما همان زمان که به شخصیتی محبوب و سالخورده بدل می شود می تواند مشتاقانه در بستر مرگ خود این چنین ادعا کند که:

تو گفتی این یه ترحمه. من هیچ وقت بچه ای نداشتم. ولی تو اشتباه می کنی. من دارم! من هزار تا از اونا دارم»

رمان پرفروش جیمز هیلتون فقط پنج سال زودتر ظاهر شد. با این وجود در اکران تابستان ۱۹۳۹، تنها چند هفته پیش از شبحِ ویران کننده جنگ جهانی دوم، فیلم پراحساس و معرکه سم وود همانند یک بیانیه نوستالژیک برای زمانهایی با معصومیت و مهربانی بیشتر عمل کرد. فیلم البته شخصیت و جهانی بیش از حد منزه دارد که به راحتی می توان آن را به سخره گرفت (که به طور بی رحمانه ای در کمدی های تلویزیونی انگلیسی مورد هجو قرار گرفت) با این حال رابرت دونات کارش را درست انجام داده. گریم سنگین، اجرایی که جایزه اسکار را برایش به همراه داشت و جاذبه ای ابدی برای آسودگی ها و سنت های ساده تر زندگی، همگی ادامه می یابند تا در برابر آزمایش هایی سخت تر از یک پارودی مقاومت کنند!

تقدیم به آقای معلم، با عشق   ۱۹۶۷

جیمز کالاوِل

پس تو اون برّه تازه ای هستی که باید قربونی بشه یا باید بگم همون بره سیاه؟» (از دیالوگ های فیلم)

بیراه نیست اگر بگوییم دبیرستان لاندن داکس هرگز کسی را چون سیدنی پواتیه به خود ندیده است. از آن طرف قلدرهای مرکز شهریِ دبیرستان نیز برای معلم گینه ای-بریتانیایی جدیدشان، به گونه هایی بیگانه و غریب می مانند. سیدنی پواتیه را طوری تنبیه می کنند تا کنترلش را به یکباره از دست می دهد و این همان لندنِ پرنوَسانی است که واقعا باید در دهه ۶۰ بشناسید.

همانند عنوان فیلم و آهنگ پرطرفدار لولو»، فیلم از این می گوید که دشمنی دوطرفه خیلی زود جایش را به عشق می دهد و شرافت و همدلی معلم، حمایت بچه ها را بر می انگیزاند. 

آن سال برای پواتیه بسیار فوق العاده شروع شد. (این فیلم، در گرمای شب» و حدس بزن کی به مهمونی شام میاد» همه در یک بازه شش ماهه اکران شدند) این تصویری فرمولی شده اما صمیمانه است از یک دوره و یک پرسونای خاص. اگر رویای مارتین لوترکینگ کمی بعدتر شکست می خورد، پواتیه روی پرده سینما می توانست آن را بسیار واقعی تصویر کند!

انتخابات ۱۹۹۹

الکساندر پاین

می توانید تصور کنید چه جور نوجوانی در برابر هیچ چیز متوقف نمی شود تا رئیس شورای دانش آموزی دبیرستان شود؟ و چه جور معلمی یک کمپین کامل را اجیر می کند تا جلوی آنها را بگیرد؟ هجویه ی و خیره کننده الکساندر پاین، تریسی فلیکِ فراتر از حد انتظار را با بازی ریز ویترسپون در برابر جیم مک آلیسترِ عصبانی با بازی متیو برودریک به رقابت وا می دارد. خشم مک آلیستر در برابر عزمِ ظاهرا اجتناب ناپذیرِ فلیک برای قدرت (به ویژه بعد از رابطه تریسی با همکار سابق جیم و اخراجش از مدرسه) باعث می شود جیم، پُلِ عشقِ ورزش، محبوب، آسیب دیده ولی احمق را وادار کند تا تریسی را به مبارزه بخواند. پس از آن خواهر همجنسگرا و تلخ اندیش پل وارد رقابت می شود و نتیجه کارزار تقریبا غیرقابل پیش بینی می شود.

فیلمنامه تند و تیز پاین و همکار همیشگی اش، جیم تیلور، جهنمی از طعنه هاست. اما ت های ۲۰ ساله مان را به خوردمان می دهد. خب چرا که نه؟ دست نشانده بیچاره برودریک، اسیر نفرت و شهوت می شود و به کثیفیِ الهه انتقام نابالغش بازی می کند و ویرتسپون که در کار خودش بهترین است در اجرایی خلاف نمونه های مشابه دخترکوچولوی شایسته درونش را به جنونی کنترل شده مسلح می کند تا اوماها را دوباره عالی کند. به فلیک رای بدید! (اشاره به دیالوگ فیلم)   

تخته سیاه ۲۰۰۰

سمیرا مخملباف

این فیلم به شکل قابل توجهی بصری است. گروهی از مردان در کوهستان های ناهموار پرسه می زنند و تخته سیاه های بزرگ مستطیلی شکل را مانند حیوانات باربر یا پرندگانی زمینی با بالهای عجیب به پشت خود بسته اند. اینها معلمانی هستند که ناامیدانه به دنبال دانش آموزانی در منطقه ای متغیر و  بی نام و نشان می گردند. (احتمالا کردستان در نزدیکی مرز ایران و عراق). اما چه کسی به درس و کتاب احتیاج دارد وقتی بیشتر نشانه های مهم خواندن حمله های هوایی دشمن است؟ و چه کسی به حساب نیاز دارد. اگر حسابِ بزرگتر این باشد که آیا قاچاق کالا در آینده می تواند باعث زنده ماندنمان شود؟ 

سمیرا مخملباف فقط ۲۰ سال داشت وقتی این تمثیل زیبا را ساخت (نویسنده و تدوینگر آن پدرش، فیلمسازی کهنه کار است) اما حس بی زمانی و اغلب ناامیدی به فیلم یک حس خرد کهن می دهد. در واقع تنها آموزش آکادمیکی که به نظر می رسد در این منطقه عملیاتی دشمن بتوان تاب آورد همان سنت شفاهی قصه گویی است و تخته سیاه ها نیز خودشان کاربری بهتری مانند وسیله استتار، برانکارد، سپر یا چرخ دستی پیدا می کنند. تفسیری دردآور از تحصیل، تحصیل ،تحصیل» (اشاره به نمایشنامه ای انگلیسی درباره مدارس این کشور در دهه ۹۰)

بودن و داشتن ۲۰۰۲

نیکولاس فیلیبرت

یک مدرسه روستایی فرانسوی کوچک با یک کلاس مشترک، دانش آموزانی از سن چهار تا یازده سال و یک معلم مجرد میانسال به نام ژرژ لوپز. کارگردان فیلم؛ نیکولاس فیلیبرت در یک دوره شش ماهه، به شکلی نامعلوم رخدادهای روزانه میان دیوارهای مدرسه و پشت آنها را مورد مطالعه قرار داده و تغییرات آرام در ریتم فصل ها و اینکه چطور لوپز به بچه ها در تکالیف مدرسه شان و درس های بزرگترِ زندگی کمک می کند را به تصویر می کشد. به طور کلی پشتکار صبورانه و حساسیت مهارشده معلم (و کارگردان) کاملا بدل به یک ماروِل حقیقی می شود. هرچیزی که تو اونجا می ذاری» لوپز به سادگی می گوید بچه ها همیشه برش می گردونن» (از دیالوگ های فیلم)

فیلمی بدون فیلمنامه و دست کم گرفته شده که به زیبایی و البته بصرفه تولید شده است. بودن و داشتن» یک لذت سینمایی مدرن و کمیاب را به نمایش می گذارد-تجربه ای که حتی در مستندهای این روزها ( که در آنها مگس روی دیوار هم وزوز می کند و مرتب این طرف و آن طرف می رود) هم یافت نمی شود- تا  فیلمی را تجربه کنیم که به سادگی هم به سوژه ها و هم به مخاطبانش اجازه می دهد تا در لحظه سیر کنند. و ما خیلی خوش اقبالیم که این نعمت را داریم.

مدرسه راک  ۲۰۰۳

ریچارد لینکلیتر

دووی فین( جک بلیک) اساساً معلم نیست. او یک شکست خورده است. یک خود-درگیر، کسی که می خواهد یک ستاره راک باشد. مرد-کودکی که از گروه خود رانده شده و نزدیک است از سوی بهترین دوستش هم از خانه اش طرد شود. او جایگزین مربی ی به نام ند شنیبلی (مایک وایتِ فیلمنامه نویس) می شود . دوویِ ناامید با هدف کسب یک شغل موقت، تماسی تلفنی از طرف مدیر یک مدرسه را به جای ند جواب داده و  خود را در یک مدرسه خصوصی به جای او جا می زند. آن هم فقط به این خاطر که دریابد کلاس جوان و باهوشش ویژگی های یک گروه راک کشنده را دارند یا نه. و اگر آنها بتوانند والدین کوته فکر و مدیر خشمگین خود و هوادار سابق استیو نیکز؛روزالی مولینز (جووان کیوزاک)را فریب دهند، همین بچه ها می توانند به او کمک کنند تا بالاخره در مسابقه بندها» پیروز شود. 

اثر سرزنده و همه پسند ریچارد لینکلیتر یک سرگرمی هالیوودی تمام عیار است که با نقش شورانگیز و سفارشی بلیک به بار نشسته است. بچه ها بازیگران تصنعی صحنه مدرسه نیستند و می توانند واقعا بازی کنند و فارغ از اینکه چه جور سلیقه موسیقی داشته باشید، مشکل بتوان در برابر فیلمی مقاومت کرد که سرود و درس کلاسش براش بجنگید!» است. (اشاره به ترانه گروهی براش بجنگید!»)

نیمه نیلوفر ۲۰۰۶

رایان فلیک

معلمانِ الهام بخش بچه های سرسخت را رام می‌کنند. این خط داستانی همانطور که این فهرست تاکنون نشان داده، یکی از محبوبترین زیرژانرهاست. مدخل های ضعیفتر معلمان ایده آل گرایشان را  کمی بیش از حد ایده آل می کنند. فیلم مستقل و معصومانه رایان فلیک و آنا بودِن در برابر این وسوسه مقاومت می کند و معلمی متعهد و کاریزماتیک را به نمایش می گذارد که مانند نوجوانان بروکلینیِ عاقل کلاسش ناسازگار و بهم ریخته است. همانطورکه دن دون (رایان گوسلینگ)با اعتیادش به مواد مخدر مبارزه و مشکلات زندگی اش را حل و فصل می کند، رابطه افلاطونی و مملو از احساسی که با یکی از دانش آموزان؛ درِی (شاریکا اِپس) شکل می گیرد، می تواند هر دوی آنها را نجات دهد.

راحت می توان مهارت و قدرت نیمه نیلوفر را دست کم گرفت. اما فیلم کاملا کلیشه معلم های خوب ، گنگسترها و حتی دلال مواد دلربا (آنتونی مکی) که معمولا بالا می آورد را کنار می زند تا به عمق شخصیت های مخالف دست پیدا کند. گوسلینک هیچ وقت این قدر خوب ظاهر نشده و هیچ گاه شایسته اسکار آن هم در نخستین فیلمش نبوده است. به غیر از او فلیک، بودِن، اِپس و مَکی همگی در یک سطح قرار دارند.

کلاسِ درس ۲۰۰۸

لورن کانته

مجموعه هماهنگ لورن کانته؛ فیلم برنده نخل طلای کن که به شکلی عجیب و به سرعت بیش از یک دهه را پشت سر گذاشته است، با اصالتِ کمتر فیلمی می تواند برابری کند. فیلم بر اساس خاطرات طولانی یک سال فرانسوا بگادو معلم زبان فرانسه (که در اینجا نسخه ای نمایشی از خود را بازی می کند) در یک مدرسه راهنمایی چند نژادی در پاریس است و استعاره ای از یک جامعه چندنژادی، چند ایده ای و چندزبانی را نشان داده و تضاد اجتماعی، به هم ریختگی، ناکامل بودن و در نهایت حقیقت واقعی مدرسه (زندگی) را به نمایش می گذارد.

کانته معمولا سیستم های دولت و قدرت را به بوته نقد می کشاند. از زندگی و کار دفتری (در فیلم وقت تمام شد») تا تجارت گردشگری جنسی (به سمت جنوب») و تاثیرشان روی کسانی که تصمیم گرفتند وارد این مقوله شوند. نقاط ضعف و شکست های فرانسوا و دانش آموزانش، برای درک خود و یکدیگر به شکلی نیشدار ولی عاری از هر گونه احساس به بیننده منتقل می شود. تماشاگر در انتها با احساساتی رها می شود که فرانسوا در آزمون خودش با همانها شکست می خورد. آزمونی درباره همه آن چیزی که او در طول سال آموخته بود. با این حال همه اینها پرسش هایی هستند بسیار دشوار، بدون پاسخ هایی آسان.

اعترافات ۲۰۱۰

تِتسویا ناکاشیما

معلم ها با روش های غیرقراردادی شان در فیلم ها معمولا پیش پاافتاده به نظر می آیند. اما آلوده کردن دانش آموزان با خون آلوده به HIV در پاکت های شیر حتی برای یک حماسه انتقام جوییِ پیچیده ژاپنی هم می تواند کمی زیاده روی به حساب آید. با این وجود این درسی است که خانم موریگوچی(تاکاکو ماستو) برای برانگیختن احساس ندامت در دو پسر نوجوان و گستاخ کلاسش به خاطر کشتن دختر جوانش می دهد و این فقط کنش آغازین فیلم تتسویا ناکاشیما است که برنده جوایز مختلفی شده و این اثر را بر اساس رمان پرفروش کانائه میناتو ساخته است.

روند وقوع رخدادها تغییر می کند، نوجوانان بیشتری به کام مرگ کشیده می شوند و در انتها مشخص نیست آیا خانم موریگوچی کاملا دیوانه شده یا همچنان در راهنمایی شاگردانش برای کشاندنشان به مسیر درست» به بیراهه کشیده شده است. با این حال استفاده زیاد از اسلوموشن و زوایای دوربین نامتعارف، به علاوه استفاده مکرر از قطعه کمتر شنیده شد گروه رِدیوهد» ( آخرین گل ها)، و شیوه خاص ناکاشیما در بهره گیری از محتوای بصری –که تا حدی به بی حسی مخاطب کمک می کند- اتمسفر مدرسه را غنی می کند. فیلم نقدی است بی رحمانه بر شکست سیستم های آموزشی یا یک تریلر دیوانه وار که برای این مدرسه بیش از حد آرام است. این طور نیست؟ می شود درباره اش بحث کرد!

منبع : مؤسسه فیلم بریتانیا (BFI) 

۷ می ۲۰۱۹


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اشتراک مطالب بلندی های بادگیر فروشگاه محصولات زناشویی مسترکاندوم دبستان غیر دولتی دخترانه مشتاق فارسان سیستم صوتی و تصویری اتومبیل آمل ویس رایگان * free دانشـــــکـــــار 52424659 ooolooom